آرکئوپتریکس



روزهایی که دانشگاه تعطیله روز هایی غم انگیز و طولانین

دارم میرم مسافرت و خوشحالم حداقل ازینکه چند روز هوای درست درمون تنفس میکنم :) 


پ.ن:کوهسنگی رو تردن :| به مناسبت جشن! انقلاب! 

پ.ن:لینک قلعه ی حیوانات رو میفرستم برای گروه کلاسیمون و بعد از اینکه فرستادم نیمه ی محتاط وجودم میگه عجب کاری کردی :| ولی خوشحالم :) 


باید از پله ها آروم بالا برم و بالا رفتن از پله های ایستگاه مترو یکی از مسائل پیچیده ی زندگیم شده :) 

داشتم همون طور آروم آروم میرفتم که پشت سرم یه پسر نوجوون بود که خیلی عجله داشت.میخواستم بهش راه بدم اما کناری من هم عجله داشت و خلاصه این دوستمون اومد لایی بکشه که متاسفانه موفقیت آمیز نبود حرکتش و با سر زمین خورد.طوری که اگر من نمی گرفتمش تا پایین پله ها سر میخورد.اون لحظه فقط به این فکر می کردم که اون نیفته و متوجه نبودم که گرفتن دستش تو اون شرایط چه حکم شرعی داره؟!محرمه یا نامحرم :|

بعد از اینکه پاشد اما انگار ناراحت شده بود.من توقع تشکر نداشتم ازش اما جوری رفتار کرد که انگار دلخور بود.از صبح دارم به این مسئله فکر میکنم و واقعا ذهنم رو درگیر کرده!اینکه چرا باید به اینجا برسیم؟!


پ.ن:میگه من از تو فقط همین ۵۱ کیلوییِ ۱۶۴ سانتی رو میشناسم :| و من میگم چه شناخت عمیقیبعضی وقتها در عمق فیلسوفی احمق میشه.و من نمی تونم شخصیتش رو بفهمم.و این بده!


روزهایی که دانشگاه تعطیله روز هایی غم انگیز و طولانین

دارم میرم مسافرت و خوشحالم حداقل ازینکه چند روز هوای درست درمون تنفس میکنم :) 


پ.ن:کوهسنگی رو تردن :| به مناسبت جشن! انقلاب! 

پ.ن:لینک قلعه ی حیوانات رو میفرستم برای گروه کلاسیمون و بعد از اینکه فرستادم نیمه ی محتاط وجودم میگه عجب کاری کردی :| ولی خوشحالم :) 


بعد از دیلیت اکانت اینستاگرام امروز با موفقیت تلگرامم رو هم دیلیت اکانت کردم و الان چو تخته پاره بر موج رها رها رها من :|

این روزها هیچ چیزی توی زندگیم سر جاش نیست!نمی تونم بگم خوبه یا بد!نمی تونم بگم زندگیم بر وفق مراده یا نه.فقط میتونم بگم که هیچ چیزی اون طوری که براش برنامه ریخته بودم پیش نرفته.

در مقابل انتظارات اطرافیانم کم میارم.خانواده ی من بیشتر از هر وقتی در مقابلم قرار گرفتن و این روزها احساس میکنم چقدر مدیونم بهشون و این دین فقط خدا میدونه که چه آزار دهنده ست.

امروز و این هفته ی تعطیل بهانه ای شد که بشینم تمام حرفهای توی مغزم رو خالی کنم.اینکه بعد از هزارتوی آزمایش و معاینه و سوء پیشینه و فلان و فلان رفتم محضر و تعهد دادم که معلم بشم.در حالی که هنوز هم نپذیرفتم معلم شدنم رو.اینکه هرچقدر هم که سعی کنم نمی تونم علاقه مند بشم به این شغل.اینکه من قرار بود باری نشم بر دوش خانوادم ولی این روزها هی دارم بار میشم روی دوششون.اینکه جسما و روحا داغونم اما باید بخندم چون نمیخام خانوادم رو ناراحت کنم.

اینکه از نقشِ دختر خندان خونه رو بازی کردن خسته شدم.از روزهام خستم.از روزهای بی رویام خستم.

اینکه دلم نمیخواد منفی بنویسم اما باید بنویسم.

اینا همه حرف هایین که فقط اینجا می شه زد.فقط اینجا!


آدما اگر تواناییِ حل مسئله رو بخوبی یاد نگیرن،نمی تونن زتدگی کنن!نمی تونن عملکرد درست داشته باشن.نمی تونن موثر باشن.
آدمایی که توانایی حل مسئله پیدا نکنن اغلب آدمای تابعی خواهند شد.از تغییری که خودشون بخوان ایجاد کنند می ترسند اما از تغییراتی که منشا بیرونی دارن و تحمیل میشن ابایی ندارن!
ازون طرف آدمایی که بتونن خوب حل مسئله کنن،خوب طرحِ مسئله خواهند کرد.و سیکلی رو راه میندازن که جامعه رو به ایده آل نزدیک میکنه.
و ما داریم هی آدمای تابع تری می شیم.دیگه حتی درک مسئله هم نداریم.تا چه برسه به حل یا طرح اون!

پ.ن:برف بارید و خستگی ها رو یکجا شست و برد :) 

انقدر اینجا برف نباریده که انگار همه مثل یک قانونِ نانوشته پذیرفتن که آقا،مشهد،برف نمیااااد!

لباس های فردام رو دارم آماده میکنم و ازینکه چله ی زمستون نازک ترین بارونیم رو میخوام بپوشم ناراحتم :|

پ.ن:قهرمان شدن قطر زیبا بود :) 


دکتر س.خانوم مستقلی که به شدت دوست داشتنیه.شغلش رو دوست داره و برای بیمارهاش به شدت وقت میذاره.

همیشه کفش ورزشی پاش می کنه.قبل از اومدن به مطب نیم ساعت می دوعع.با اینکه حدود ۶۰ یا ۷۰ سالشه اما موهای بلوند و ناخن های مرتبش نشون دهنده ی جوونیِ دلشه.

یادداشتهایی که پشت نسخه ی آبعضی دما می نویسه که مخارج اکو و . رو از حساب خودش بدن.

لبخندِ روی لبش که حتی توی بحرانی ترین شرایط هم فراموشش نمی کنه.

همه ی اینها باعث شده که من به حرف مامانم گوش نکنم و همچنان برم پیشش :))

همچنان قرصهایی که میگه رو بخورم.حتی اگر احساس کنم حالم بدتره!


شده تا حالا به نقطه ای برسید که هدفتون از زندگی رو گم کنید؟صبح که از خواب بیدار می شید ندونید قراره امروز به کجا برسید؟منظورم اهداف زود گذر نیست.اینکه مثلا انقدر صفحه از فلان کتاب رو بخونم یا فلان مدرک رو بگیرم فلان قدر پول دربیارم فلان شغل رو پیدا کنم و الخ!اینا اهداف زود گذرن.منظورم اینه تا حالا شده نگاه کنید ببینید چه کاری هست تو دنیا که اگر انجامش ندید،اگر "شما" انجامش ندید کار دنیا لنگ میمونه؟!

این روزا دارم به این فکر میکنم.مدام.که اگر نباشم کجای کار دنیا خواهد لنگید؟ و وقتی میبینم وابستگیِ دنیا به من بر عکس وابستگیِ من به دنیا اینقدر ناچیزه حالم بد میشه :|

تصمیم گرفتم چندتا کار انجام بدم.چندتا کار که تاثیر مثبتی روی اطرافیانم میذاره.و تصمیم گرفتم این کار ها رو لیست کنم و اینجا بنویسم.صرفا برای اینکه یادم بمونه و مم به انجامشون بشم.

1_ لبخند بزن حتی به کسانی که حالت ازشون بهم میخوره

2_نباید بزاری کار به جایی بکشه که حالت از کسی بهم بخوره!


پارسال این روز ها،در اوج بودم مثلا :|

دلم میخواد دست خودم رو بگیرم،بردارم ببرمش یه سال قبل


پ.ن:سرما خوردم ازونا که وقتی سرفت بگیره بند نمیاد :| امیدوارم تا شنبه تموم بشه وگرنه سر کلاس عذاب روانیه واقعا!

پ.ن:ف موند پشت کنکور.زنگ زده ناله میکنه.و من میگم خاک بر سرت که قدر این لحظه ها رو نمی دونی! :|

پ.ن:چه چیزی توی این دنیا میتونه دلبر تر از یه بچه ی تپلِ یک ساله باشه که تازه یاد گرفته راه بره :) چی واقعا؟

پ.ن:با اینکه کار خاصی هم نمی کنم اما نمی رسم وبلاگ بقیه رو بخونم :/ 

پ.ن:دلم برای بلاگفا تنگ شد.همین الان یهویی!


نمی دونم این چه انتخاب واحد مسخره ای بود!و عجب حذف و اضافه ی مسخره تری کردم من :|

امروز شلوغ ترین روز هفتمه.برای کلاس زبان و خط و موسیقی باید به سه نقطه ی مختلف شهر برم!حالا کلاس زبان و موسیقی که نزدیکن اما کلاس خط کلا یه ور دیگه ای از شهره! بعد شما فکر کنید که من در همچین روز شلوغی باید ۴ و نیم ساعت هم سر کلاس مینشستم :|

بعد در اوج شلوغی قرصم رو هم فراموش کردم بخورم.ساعت ۲ خودم رو رسوندم به دانشگاه.کلاسم رو نرفتم!رفتم خوابگاه دوستم خوابیدم!ساعت ۴ دیدم حالم کماکان بده پاشدم اومدم خونه.قرصم رو خوردم و خوابیدم تا الان!

ثمرش شد سه تا غیبت! 

اول ترم.

همینقدر خوشمزه :|


آقا 

لذتی که در خرج کردنِ دسترنج خود آدمه در هیچ چیزِ دیگه ای نیست :) 


پ.ن:دسترنج رو چطور خرج کردیم؟هیچی دیگه.پاشدیم رفتیم خفن ترین رستوران شهرمون مثلا :) و اونقدر خندیدیم که خفه شدیم :) 

پ.ن:برای هزارمین بار در یک ماه اخیر میگه دوستم داره و من نمی دونم باید چی بگم بهش :| کاش ازم متنفر بشه.کاش میتونستم رک و راست بهش بگم نه.


قید دوستی هایی که حالت رو بد میکنن رو باید بزنی

جمله ی زیبا و سنگینیه.

از دوستی با ف لذت میبردم،اما تحمل ف۲ برام سخته.رابطه ی ما سه نفره شکل گرفته!و انگار سه نفره معنا پیدا میکنه!اعتقادات،رفتار و عقایدش اصلا اونی نیست که با من مچ بشه!

با اینکه برام سخته،اما،قیدش رو زدم!قید هر دوشون رو با هم.


پ.ن:سخته برام.


روز هایی که هی انتخاب میکنمهی انتخاب میکنمهی انتخاب میکنم

به احتمال خیلی زیاد بزنم زیر همه چیز و دوباره کنکور بدم :|

الان وقتیه که پشیمونم چرا بینایی و فیزیو رو بعدش زدم حتی :| الان چرا پشیمونم؟!


از دست افکار پلید خودم خستم

پوووووووف.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها